کماندوی مامان
تقریبا روزای ارومی رو سپری میکردیم من و تو تا اینکه یه
روزتقریبااوایل خرداد ماه بود ،
دیدم داری خودتو با تلاش خیلی زیاد میکشی سمت اشپزخونه
واییییییییییی پسرم کماندو شده بود اینقدر خوش حال شدم وقتی دیدن
سرتو انداختی از پشت کابینتا داری مامان رو نگاه میکنی و
میخندیییییییی خیلی تلاش میکردی تا بتونی خودتو بکشی جلو خیلی
سخت تلاش میکردی تا بری زیر مبلا و من باید همش از زیر میز و
زیر مبلا پیدات میکردم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی