، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

نی نی خوشگل مامانی

کلمه های گفته شده تو اذر ماه

پسری من این ماه به من گفت ماما .... وای خدایا شکرت که به من و پسرم لطف کردی و مارو با حس قشنگ مادر و فرزندی اشنا مون کردی . وقتی پسرم واسه اولین به من گفتی مامان قند تو دلم اب شد حس اینکه یکی مال خودته یه فرشته که تورو مادر خودش میدونه قابل وصف نیست ، خیلی خوبه دعا میکنم همه کسایی که انتظار این چیزارو میکشن زودتر دعاهاشون مستجاب بشه . بابا گفتن رو هم یاد گرفتی ، علی ، دیید ، عزیز ، نانا، هم ، ام ، کماکان دادا ادادا، دایییی  رو هم  تکرار میکنی .              ...
17 آذر 1392

پسر شیطون

قند عسل مامان این روزا خیلی شلوغ شده دیگه نمیشه کنترلت کرد . وسایل خونه فدای سر پسرم اما میترسم یه وقت به خودش اسیب بزنه،  اخه مامان جان پیریز برق خطر داره..... میدونم که پسریم باهوشه و کنجکاو  واسه همین تا وسیله ای خطر نداره میزارم خودش بیخیالش بشه ، این روزا روی همه وسایل خونه  یادگاری کشیدی با گوشت کوب تازه چند تا از وسایل رو هم به سلامتی تو نستی بشکنی واسه این میگم به سلامتی چون خدارو شکر شیشه نرفت تو دست و پات........ از شیرین کاریهات بگم که خیلی دوست داری بری اشپزخونه  و با ملاقه و کفگیر بازی کنی .... تازه فهمیدم که به ادویه ها هم علاقه داری اخه ...
17 آذر 1392

عاشورای امسال تو زنجان

عزیزم تصمیم گرفتیم با بابا سعید امسال عاشورا رو توی زنجان باشیم  من و مامانیو زن دایی نادیا روز سه شنبه راه افتادیم به سمت زنجان و  عصر تو زنجان بودیم خونه خاله الیییییی وای که چقدر خوش گذشت  تینا و شما چقدر از دیدن هم خوشحال بودید  هر کاری که تو میکردی تینا هم میکرد و همین طور هر کاری کهه تینا میکرد شما تکرار میکردی  موقع نماز با همه نماز میخوندی و میگفتی الاههههه ادبر روز عاشورا برات لباس سبز پوشوندم و شما به همراه بابا رفتی دسته و کلی تو دسته واسه نووحه خون رقصیدی  خوب مامانی چیکار کنی تاحالا که این چیزارو ندیده بودی فکر میکردی باید نانای کنی من قربون دستای کوچولوت ب...
29 آبان 1392

پسرررر پسر قند عسل

عزیز مامان امروز رفتیم خونه امیر حسین جون خیلی بهمون خوش گذشت اونجا پارمین جون و یاسی جون و مهرسا جونی هم بودن خیلی خیلی بازی کردید شما و دوستات خونه خاله حدیث رو خوب بهم زدید خیلی روز خوبی بود گل پسر اصلا مامانشو اذیت نکرد افرین  قند عسل مامان   ...
29 آبان 1392

اولین شعری که یاد گرفتی مگه میشه فراموش کرد

پسر نازم عزیز دل مامان این روزا خیلی تنها شدی مامانی و عمو هات رفتن امریکا و تو موندی وقتی شیش ماهت بود سوار تاب میشدی اون موقع ها من واست شعر میخوندم  تا ب تاب عباسی ای خدا مهرادو نندازی اگر میخوای بندازی بغل مامان بندازی و تو گوش میکردی  تا این که اول ابان تو سیزده ماهگی شروع کردی به خوندن  شعر تا تا ادودو  ......و من عاشق صدای نازتم و قتی این شعر رو پشت گوشی واسه مامان حمیده میخونی عزیزممممم  جدیدا حرفای نامفهومی میزنی که فقط من میتونم تشخیص بدم که چی میگی با  اشاره هایی که میکنی احساس میکنم تا یه ماه دیگه  صحبت میکنی ... دیشب حدود یه ساعت با عمو علی حرف زدی با مامانی .....
15 آبان 1392

اولین قدمای پسرم

پسر نازم شما روز بیست و نه مرداد درست یه روز قبل اینکه جشن گروهی فرشته های ناز شهریور بشه تو خونه بابا علی با کمک مامانی حمیده شروع به راه رفتن کردی خیلی ذوق داشتی مامانی اینقدر شمارو با حوصله راه برد تا اینکه تونستی خودت به تنهایی چند قدم برداری ما هم کلی عکس و فیلم گرفتیم و بابا فیلم اولین قدم شمارو واسه عمو هات گذاشت و اونا هم اون ور دنیا کلی ذوق کردن  تازه فرداش که رفتیم تولد دسته جمعی فرشته های ناز نازی شهریور بابا کلی ازت وقتی سرپا ایستای عکس انداخت  خیلی خوشحالم که تونستی سرپای خودت بایتسی  پسرم  ایشالاه هرچه زودتر با هم بریم پارک و بدو  بدو  کنی و دل مامان بابا رو ابکنی با قدم زدنات اول به ...
4 شهريور 1392

سفر به مشهد

نمی دونم پسر گلم چطور شد که یهو با قصد سفر به مشهد کردیم ولی هرچی بود همهه گفتم امام  رضا طلبتون کرده . ما این بار تو فر تنها نبودیم با پسر عمه بابا و نامزدش رفتیم مسافرت اونجا تو مشهد به خاطر شما دنبال یه هتل تمیز ونو ساز گشت و خلاصه ما تو یه هتل که دو سه روز بود شروع به کار کرده ساکن شدیم  وای مامان چه لذتی داشت تو ی حرم تو حیاط عصرا نماز میخوندم و تو پشتم مشغول بازی میشدی و زیارت با بابایی رفتی و کلی واسه همه ذوق میکردی اماااااا پسری چون با ماشین رفتیم تو هردو مسیر رفت و برگشت به بغلم چسبیده بودیو خر و پف میکردی و من از گرمای بدنت لذ ت میبردم واییییی پسری چقدر ظهر که میرفتیم حرم گرمت میشد و کلافه بودی  تو اونجا بابا می...
15 مرداد 1392